یه قصه قدیمی یه قصه گوی خسته
وقتی بابا نداری نوشتنش رو تخته چه سخته
وای بابا ندارم بابام چشماشو بسته
بابا چشماتو وا کن ببین قلبم شکسته
چه سخته چه سخته نوشتن بابا رو تخته
خدا بابام نمرده بابام اهل نبرده
یه گوشه ای می میرم اگر که برنگرده
بابا چشماتو واکن بابا من و نگام کن
ببین دلم شکسته بابا لباتو وا کن
بابا من و صدام کن بابا لباتو واکن
بابا من و نگاه کن بابا چشماتو وا کن
آب بابا چه سخته نوشتنش رو تخته وقتی بابا نداری گفتنشم چه سخته
آب بابا خدافظ ... رفتی بابای خوبم می خوام برم رو خورشید عکس تو رو بکوبم
نظرات شما عزیزان:
|